سه شنبه 89 آذر 30 , ساعت 1:27 صبح
تو را خبر ز دل بیقرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید نیست
اسیر گریه بی اختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست
چو شام غم،دل اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم،نفسم بی غبار باید و نیست
مرا زباده نوشین نمیگشاید دل
که می به گرمی آغوش یار باید و نیست
درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست
به سرد مهری باد خزان نباید و هست
به فیض بخشی ابر بهار باید و نیست
چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
تو را چو لاله دلی داغ دار باید و نیست
کجا به صحبت پاکان رسی؟که دیده تو
به سان شبنم گل،اشکبار باید و نیست
رهی!به شام جدایی چه طاقتی ست مرا؟
که روز وصل،دلم را قرار باید و نیست
َ
غم تو هست ولی غمگسار باید نیست
اسیر گریه بی اختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست
چو شام غم،دل اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم،نفسم بی غبار باید و نیست
مرا زباده نوشین نمیگشاید دل
که می به گرمی آغوش یار باید و نیست
درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست
به سرد مهری باد خزان نباید و هست
به فیض بخشی ابر بهار باید و نیست
چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
تو را چو لاله دلی داغ دار باید و نیست
کجا به صحبت پاکان رسی؟که دیده تو
به سان شبنم گل،اشکبار باید و نیست
رهی!به شام جدایی چه طاقتی ست مرا؟
که روز وصل،دلم را قرار باید و نیست
َ
نوشته شده توسط ravanshenas | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ